می شنوی؟
دیگر صدای نفسم نمی آید...
به دار کشیده مرا بغض نبودنت...
چه شوری می زند دلم...
وقتی...
در چشم دیگران انقدر شیرین می شوی!
نابودی من ام از آنجایی شروع شد که فهمیدم از میان این همه بود...
من در آرزوی یکی ام که نبود...!
دو بار نشانی ام را اشتباه رفته ای...
دوباره نشانه بگیر...
هوای آلوده شهر...
نفس کش می طلبد...!
دنیا فهمید چقدر حقیر است!
وقتی گفتم یک تار موی تو را به او نمی دهم...
سکوت می کنم...
نه این که دردی نیست...
گلویی نمانده برای فریاد...
از هرچه بگذریم...
از گذشته نمی گذریم...!
گفت : به حسابت می رسم...
گفتم : حسابمان چقدر می شود...؟!
این روزها شبیه جودی ابوت شده ام!
برای بابا لنگ درازی می نویسم که این روزها دیگر خودم هم نمی شناسمش...!!!