تو لایق شکوفه ها و هوای بهاری شهر من نیستی!
لیاقت تو...
همان سرمای زمستان و طاقت فرسای شهرت است که...
سرت را با معشوقه ات گرم کنی................................!!!!!
عشق من این گونه است!
که اگر تو در سفر باشی...
من نیز نمازم را شکسته بخوانم...!!!
آنقدر میوه های سم پاشی شده به خوردمان دادند که این روزها با حرف هایمان هم آدم می کشیم...!!!
وقت رفتن است!
امشب بالشم بوی شیرین رفتن می دهد!!
چقدر این بو را عاشقم...
بیشتر از من اشکی نریز...
آهی نکش...
حتی هرگز نیا!!
قدم هایت تنم را در خواب ابدی هم می لرزاند...!!!
ای یگانه ترین یار در این تنهیی چیزی بگو!
صدای باران بود که سکوت شب را می شکست...
باران که می بارد نگاهت را می جویم!!
با من بیا...
با من از عشق چیزی بگو!
سکوت تو نفس گیر است...حرفی بزن!!!
باید امشب بروم!
باید امشب کوله باری را که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارم و به سویی بروم که تو در آنجایی...
باید امشب با تو به سپیده برسم!!
با من از این شب و تنهایی گذر کن!
آغوشی باش تا با تو به فردا برسم!!
باید امشب در پی تو راهی شوم...
در این جاده ی دو سر سوخت چشمانم نظاره گر گام هایت هستند!
چه آهسته از میان قاب نگاهم دور می شوی...
کاش وسعت این نگاه به اندازه ی تمام گام های نرفته ات بود!!
نمی دانم...
نمی دانم آمدنت را حیران بنگرم یا رفتنت را مات!!!
همین جا رو به رویم ایستادی...
ولی لنگار یک دنیا از من دوری!
واحد فاصله که همیشه خط کش نیست!!
چشم های تو شهادت دروغ دادند و گرنه تو از اول هم عاشق نبودی...
این بار دیگر باید بهش فکر کنم!
به ندیدنت بعد از این...
اما فکر نمی کنم بتوانم...نه!!
باز هم فکر نمی کنم...
کاش می شد مثل یک ساعت شنی تو را برگرداند تا از اول شروع کنیم!!!