ای صمیمی، ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی
دیدنت ... حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
و دل من ... به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی، ای خوب
تو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستم
من، صمیمانه به یادت هستم
آرزویم همه سر سبزی توست
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد ..
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
دودی که از دهانم بیرون می ِآید ، دود سیگار نیست !
دلم سوخته ...
وای چه روزهای خوبی ست
که تو میآیی
و من لابلای مسافران تشنه
دنبال تو میگردم
میدانی ؟
مسافران جهان
همیشه تشنهاند
مسافران همه آب میخواهند
و من تو را
چرا از بین این همه مسافر
یکیش تو نیستی ؟
چی پوشیدهای که نشناسم ؟
چرا چهرهی آدمهای دنیا
غریب شده برای من ؟
چرا از بین اینهمه آدم
تو
فقط تو
نمیخندی
چرا انتظارم تمام نمیشود ؟
چرا تمام نمیشوم ؟
کی میآیی ؟
میدانی چی ؟
اصلاً نیا
همین که به دنیا آمدهای
برای من کافی ست
فقط باش
عباس معروفی
ای صمیمی، ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی
دیدنت ... حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
و دل من ... به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی، ای خوب
تو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستم
من، صمیمانه به یادت هستم
آرزویم همه سر سبزی توست
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد ..