معادله ی نبودنت را با کدامین راه می توان به جواب رساند؟
وقتی تمام معلوم هایم مجهول اند؟!
رویای با تو بودن را دیشب در خواب دیدم...
آن قدر دست نیافتنی بودی که در همان خواب می دانستم رویایت رویایی بیش نیست...!
هزار و یک هزار و دو هزار وسه...
بیام؟
کاش حداقل می گفتی تا چند باید چشم بگذارم؟
خسته شده ام از زندگی با چشم های بسته...
آخ که خوب بلدی از کوه کاه بسازی!
ولی سال هاست کوه ها باورشان شده که فرهادها مرده اند!!
باور می کنم که دلت سرد شده...
از خط خطی هایم ساده نگذر...!
به یاد داشته باش...
این دل نوشته ها را یک دل نوشته...
برای خودم مردی شده ام...
بی صدا گریه می کنم این روزها در سکوت سرسخت دنیا...
مواظبم باش...
قلبم هنوز زنانه می تپد...!!!
ای کاغذ سپید که همه ی دردهایم را به دوش می کشی...
یک بار دیگر رویت می نویسم : بی نهایت دوستش دارم!
زمستان است و من شنیده ام روزها کوتاه تر می شوند ولی...
نمی دانم چرا دارند این روزها هی بلندتر می شوند بی تو!